ایران، یکپارچه نور

0 0
  • تاریخ : 1403/11/19
  • بازدید : 25
امتیاز 0.00 تعداد رای 0

ایران، یکپارچه نور

ایران، یک‌پارچه نور بود. از آسمان دل‌ها نور می‌بارید،‌ از زلال چشمان نور می‌تراوید و از بلندای سینه‌ها، نور برمی‌دمید.
از نگاه‌ها، از تبسم‌ها، از نفس‌ها،‌ از سخن‌ها، از قلم‌ها،‌ از دستان پُردَهِش؛ زندگی جاری بود.
از رَدِ قدم‌ها، حرکت و پویه‌ها، چشمه می‌جوشید زلال و گوارا.
از دستانی که رو به آسمان بال می‌گشودند،‌ پنجه‌هایی که مشت می‌شدند، در فرازای سرهای برافراشته می‌شکفتند،‌ هوا را می‌شکافتند،‌ آتش زبانه می‌کشید.
 از حنجره‌ها، هم‌نوا و هم‌آوا، داد شعله‌ور می‌شد.
فریادها، به دادخواهی،‌ طنین‌افکن می‌شدند.
از ارتعاش کوتاهِ پیاپی، به دنبال یک ارتعاش بلند، آهنگ خوش، گوش‌نواز و روح‌افزایی پدید می‌آمد و شنوندگانی را که حلقه در حلقه، در حرکت بودند، اوج می‌داد، بال‌هاشان را می‌گشود و با بال‌های معنیٰ، بال در بال، به پرواز درمی‌آمدند.
از عالم معنیٰ، آن‌به‌آن، به سینه‌ها عطر می‌بیزید،‌ عطر زندگی، عطر راه و رسم و آیین بندگی، عطر اوج‌دهنده و از خاک برکننده و بر کشنده به عالم برتر و عالم معنیٰ.
ایرانیان، روشن‌روانانِ روشن‌بین، از این خوش‌بوی‌سرا، یک‌سَر، یک‌سخن، یک‌نواخت، یک‌آوا، فراخاسته بودند؛ هم‌گوهرانی به دنبال گوهرانِ از کف‌داده، در درازای زندگی، در شباهنگام، به دست دزدانِ بی‌گوهر.
ایرانیان، پس از آن بیدار شدند و قافلهٔ خود را غارت‌شده دیدند و گوهران از کف داده، به پیروی و شعاع‌گستری گوهرشناس عصر خود، آسیمه‌سر به‌حرکت درآمدند، شتابان از این سوی به آن‌سوی، از این کران به آن کران، از این اقلیم به آن اقلیم، امیدوارانه رَخت کشیدند و فانوس‌های راهنما را به راهنمایی آن والاگهر گوهریاب، در کوچه‌کوچه و کوی‌کوی شهر آویختند، تا در پرتو آن‌ها، به کان گوهران خود دست یابند و با آن شبچراغان، شبِ‌دیجور خویش‌ را چراغان کنند و برای همیشه از شب به در آیند و رو به سپیده، قبله‌نمای زندگی، به نماز ایستند و بندگی خود را فریاد کنند.
فریاد بندگی، یعنی فریاد رهاشدگی. تا مردمانی،‌ روزان و شبان، از مأذنهٔ سینه، فریاد بندگی سر ندهند،‌ نشاید کُند و غل و زنجیرها بشکنند و بَردَرند و از بَندِ بندبانان، آزاد شوند.
آزادی از وهم‌ها،‌ خیال‌ها، اندیشه‌های باطل و چنگ قدرت‌های شیطانی، با بندگی بِشایَد؛ با بندگی ربّ بنده‌پَروَر و بنده‌نواز.
خمینی، او که در هالهٔ نور پرورش یافته و شکوفان شده بود، همهٔ جاه و مقام و اثرگذاری‌های شگفت بر روح و روان‌ها را، از دولت بندگی داشت. اگر این دولت را نمی‌داشت، نمی‌توانست مردمان را از دولتِ شیطان،‌ به‌در آورد و به دولتِ رحمان بار دهد.
این معمار بزرگ و چیره‌دست و بنیان‌گذار بنیان باشکوه بندگی خدا، در این روزگار، در برابر بنیان سستِ بندگی شیطان، راه برون‌شد از دنیای تاریک شیطانی،‌ که همهٔ بدبختی‌ها،‌ شوم‌روزگاری‌ها، خواری‌ها، حرمان‌ها و نکبت‌ها از آن نشأت می‌گیرد، در درون‌شد به بندگی‌سرای الهی، می‌دانست و آن‌را با بیان و بنان و نگاه‌های آسمانی خود، به همگان به‌روشنی نمایاند.
خمینی، دُرِّ دریای وجود محمّد ص، برکشیده‌شدنِ به کهف بندگی را، راه به‌زیرکشیدنِ طاغوت می‌دانست.
در این نگاه و اندیشهٔ وحیانی و مقدس، آمریکا را، با آن ریشه‌ای که در لایه‌لایهٔ این سرزمین مقدّس و همیشه‌تابان، دوانده بود و خون‌آشامانی را بر گُرده مردم‌ سوار، نمی‌شد ریشه‌کن ساخت و این درخت زقّوم روییده در جهنمِ این به‌گناه‌آلودگان را، به آتش کشید و تخت و دیهیم آن را دَر هم شکست، مگر آن‌که اندیشه‌های جاهلی و خرافی را از بیخ و بُن برکند.
از این روی، آن حکیم فرزانه، مردمان را، دانشوران را، حوزویان و دانشگاهیان را، علیه جدااِنگاران دین از سیاست، مقدّسان کژاندیش و ناباورمند به راه و آیین جامعه‌سازِ احمد، آخوندهای درباری، خشک‌مغز، پلشت‌فکر و غرب‌زدگان تاریک‌فکر، بسیجید و قهرمانانه و شجاعانه به این میدان آمد و شور انگیخت و مردمان را از اندیشه‌های چرک‌آلوده و آلودهٔ به هوس‌ها و تن‌پروری‌ها و بی‌دردی‌ها، پرهیز داد و اعلام کرد، فریاد زد و فرایاد آورد،‌ راه سعادت و رسیدن به ناب وحی، در این پرهیز است.
ایران کهکشان راهِ شیری بود.
روشنانِ ‌به‌هم‌پیوسته، نورهای آن‌به‌آن بر هم تابنده، سینه‌های پرتوافشان، سخنان نورانی، اراده‌ها، آهنگ‌ها،‌ اشاره‌ها و اندیشه‌های نورآگین، که کهکشان راه شیری ساخته بودند و پهنهٔ آسمان ایران را در بر گرفته بود که هیچ فرد و کاروانی، هیچ‌گاه، در تاریکی نماند و به مقصد راه بگشاید.

ایرانیان، در پرتو کهکشان بزرگ راه شیری، که از نور وجود همیشه شعله‌ورِ خویش، استادانه،‌ چیره‌دستانه و ماهرانه، با فرمانروایی و آموزگاریِ فرمانروا و آموزگارِ از جنسِ نور و برآمده و بردمیده از مشرق جبل‌النّور، مناجات‌گاه جدّش، فرزند ابراهیم، احمدِ بِه‌گزیدهٔ خدا، ساخته و در آسمان سرزمین‌شان، از کران تا به کران، گسترده بودند، بر راه می‌پوییدند و بی‌ کژراهه‌روی، در وادی به وادی، خان‌به‌خان، شب‌ٰ را می‌شکافتند و به‌سوی چشمهٔ ناب حیات، چشمهٔ سرمَدی‌ساز، رَخت می‌کشیدند.
جایی که آهنگ آن‌را کرده بودند و «جان» را بی‌دریغ فدای راه‌یابی به آن، قلّهٔ برافراشته‌ای بود که بر چَکاد آن، چشمهٔ حیات و در راه، دامنه، لابه‌لای لاخ‌ها و صخره‌های آن، کمین‌گاه‌های بَس‌دهشت‌بارِ دیوان و دَدان.
امّتِ به‌پاخاسته، نه هراسید، نه زانوان‌اش خمید، نه گره بر ابرو فکند، نه آژنگ بر پیشانی؛ با مشعل‌های افروخته، سینه‌های شعله‌ور و لبالب از شوق و شیدایی، با گام‌های استوار، هم‌نوا و هماهنگ، الله‌الله‌گویان، لاخ ‌به ‌لاخ،‌ صخره ‌به ‌صخره، خان‌ به ‌خان را در نوردید، تا به ستیغ قلّه مجد و شرف دست یافت و از چشمه‌ٔ حیات نوشید و در آن آنِ باشکوه و شوکت‌مند، اسلام ناب محمدی، بر سینه‌اش برتابید.

الهی، همیشه این چنین بادا، ملت ایران بر فراز و نوشنده از چشمهٔ حیات


 

منبع:
امتیاز دهید :
به اشتراک بگذارید :

نظر دهید

گزارش